شهيد حسن دشتي از شهداي استان يزد
خاطرات همسر شهيد
ما از طریق بچه های سپاه با هم آشنا شدیم، پدر بزرگها و پدرهایمان، همدیگر را می شناختند. از طریق همان شغل کوره پزی ولی ما خبر نداشتیم. بچه های سپاه واسطه بودند حاج حسن خواستگاری کرد. معیارهایش را گفت، من هم گفتم. او بیشتر سعیش بر این بود که از لحاظ عقیدتی با هم اختلافی نداشته باشیم. نقاط مشترک زیادی داشتیم. توی همان سپاه با هم صحبت کردیم و به توافق رسیدیم. بعد هم نظر خانواده هایمان موافق شد. چهارشنبه 23 دی ماه سال 1360 با هم عروسی کردیم.
خرج عروسی را حاجی وام گرفت، پنجاه هزار تومان. (هفت هزار تومانش را من خرید کردم. برای حاجی هم پنج هزار و پانصد تومان خرج کردیم. بقیه را هم بردیم مشهد خرج زیارت امام هشتم کردیم. پول با برکتی بود، هنوز مقداری هم زیاد آوردیم که بنای اولیه خانه شد.) روز عروسیمان خیلی شلوغ شده بود. چهارصد تا پاسدار آمده بودند، مردم رحمت آباد هم آمده بودند، حضرت آیت الله صدوقی هم آمده بودند، حاج آقای ناصری حاکم شرع وقت هم آمده بودند. مسئله ای بود که باعث شده بود، عروسی ما این قدر شلوغ شود. قرار بود صیغه عقد ما را حضرت امام بخوانند. حاج حسن هم وقت گرفته بود، ولی زمان مناسبی نبود، جور نشد و همین جا عقد کردیم.
حاج حسن ده روز بعد از عروسیمان رفت، جبهه حصر آبادان بود، وظیفه خودش می دانست که برود. آمد و دوباره رفت و شش ماه نیامد.
یکبار آمد، گفت: اگر من بخواهم بروم بافق تو هم می آیی؟ گفتم: برای چه؟ گفت: منطقه محروم است احتیاج به نیرو دارد. گفتم: می آیم. گفت: می دانی بافق گرم است. گفتم: عیبی ندارد، می آیم. رفتیم اول معاون بسیج بافق شد. بعد هم مسئولیت سپاه بافق را به عهده اش گذاشتند. من زیاد وارد نبودم غذا بپزم. به مدرسه می رفتم و کار خانه را زیاد یاد نگرفته بودم. دنبال پخت و پز نرفته بودم. ولی حاج حسن هیچ وقت از ناواردی من شکایت نکرد.
حاج حسن اوقات فراغتش را نقاشی می کشید. نوشته های پراکنده ای هم داشت. داستان می نوشت کتاب هم می خواند، همیشه تعریف می کرد از یکی از دیدارهای مردم با حضرت امام، که یک نفر برای تبرک چیزی پیدا نکرده، جز یک دستمال کاغذی، بعد که دستمال کاغذی تبرک شده را می خواسته بگیرد، دستمال افتاده و زیر پای مردم له شده، با این حال آن شخص مانده تا جمعیت خلوت شده و دستمال له شده را برداشته.
می گفت:
دلم می خواهد این را به صورت داستان بنویسم. در شش سال زندگی مشترک غیر از سادگی و صفا از حاج حسن چیز دیگری ندیدم. آن قدر ساده بود که هیچ وقت ایراد نمی گرفت که لباسم را اطو کن، یا فلان غذا را بپز. مدت ها بود که من نمی دانستم که حاج حسن خورشت لوبیا دوست ندارد و درست می کردم یک بار متوجه شدم با اشتها نمی خورد، گفتم چرا؟ برای این که من اصلاً خورشت لوبیا دوست ندارم. آخرین باری که آمد یزد به من گفت:
این جا چه کپسولی (سیلندر گاز) بهتر گیر می آید و رفت کپسول هایمان را با کپسول رویال عوض کرد. گفت برای این که شما راحت باشید و رفت جبهه. پیش از شهادتش زنگ زدم، گفتم حاجی، وحیده پنج سالش شده، هنوز برایش جشن تولدی نگرفته ایم. بچه است، شاید دلش بخواهد و احساس کند ما بی توجهیم. گفت: نمی توانم بیایم.
«تو هم این روزها صبور باش. اتفاقی می افتد که باید صبور باشی» همان روزها خلیل حسن بیگی، دهقان منشادی و رفیعیان شهید شده بودند. مجید دشتی هم نوزده روز قبل از حاج حسن شهید شده بود، من خیلی دلشوره داشتم. دو سه روز بعد داشتم از جلو بیمارستان 22 بهمن رد می شدم، عکس شهیدی را دیدم. خیلی دلم سوخت، برای حاج حسن، صدقه ای کنار گذاشتم. بعدها فهمیدم که حاج حسن در چنین ساعتی و در همان روز شهید شده است.
تنها سرمایه باقی مانده از حاج حسن این دو تا دختر (وحیده و فهیمه) هستند و ششصد جلد کتاب. حاج حسن خیلی روشن بود. همه نشریات آن زمان را مطالعه می کرد و بعد می نشست تفکر می کرد. به من هم می گفت بدون تفکر چیزی را قبول نکنم.